دختر جوان



سلام خدمت دوستان عزیز.

اول یکم از خودم بگم واستون.من غزل فرزند سوم خانواده دختر ارام وبسیار خجالتی و برون گرا هستم.من دختر جوانی هستم که تا قبل از ورود ب دانشگاه با جنس مخالف در ارتباط نبودم(از جنس مخالف میترسیدم بخاطر اینکه در سن ۷ سالگی من مورد ازار واذیت جنسی قرار گرفتم) ،تا اینکه رفتم دانشگاه و ترم دوم عاشق یکی از هنکلاسیهام شدم ولی بخاطر خجالتی بودنم و اینکه تا اونموقع با هیچ پسری دوست نبودم خیلی واسم سخت بودم روزا میگذشت تا رسیدم ترم ۴واون اقا را دیدم که هرروز با یه دختر خانمه و منم حالم یدفع بد شد وخلاصه دوهفته بیمارستان بستری شدم و دکتر کلی داروی ارامبخش واسم تجویز کرد ومرخص شدم وروزا میگذشت و من با اون اقا در حد سلام خداحافظ حرف میزدم و رفتار اون اقام بامن بد نبود تا روزی ک دلمو زدم بدریا وبهش گفتم دوسش دارم و ایکاش نمیگفتم چون واقعا دیگ نگامم نکرد و با دوست دختراش ازارم میداد و حالم بدتر شد وخلاصه دانشگاهمونم تموم شد و من تبدیل شده بودم ب ی ادم مرده.چن سالی گذشت ومن خبر ازدواجش را شنیدم و واقعا نابود شدم .تا تونسم خودمو پیدا کنم دوسالی طول کشید وکلی پیش مشاور وروانشناس رفتم تا حالم بهتر شد و من دیگ به هیچ کس اعتمادی نداشتم هیچ کس.بعد از چن وقت با یه اقایی اشنا شدم پسر خیلی باشخصیتی بود ومن ب اون اقا گفتم بمن نزدیک نشو من اعتقادی ب دوست داشتن ندارم .خلاصش کنم،اون اقا هرروز وهر ساعت از عشق و دوست داشتن وزیباییهاش واسم گفت اینقدر قشنگ حرف میزد که من واقعا میگفتم مگ ادم ب این خوبی هم وجود داره منو ب زندگی امیدوار کرد زندم کرد شادم کرد،بهش گفتم اگ واقعا منو همیشه خوشحال میکنی من عشقتو قبول میکنم واونم قول داد وخلاصه بهترین روزهای زندگیم شرو شد باخودم گفتم ک اینهمه سختی کشیدم خدا خاسه اینو بهم بده وهرروز خدا رو شکر میکردم.

عاشقش شدم و دوسش داشتم قرار نامزدیو را گذاشتیم و من خیلی خوشحال بودم یروز اومد دنبالم تیرماه ۹۷ و گف بریم بیرون مادرمم گف برو.رفتیم ی دوری زدیم ورفتیم دم خونش رف داخل گف کار دارم و زود میام منم منتظر نشستم بعد از ده دقیقه اومد وبهم گف بیا داخل من یکم نگاش کردم بعد اون گف ینی بمن اعتماد نداری بعد از اینهمه مدت و ناراحت شد.منم گفتم اعتماد دارم گف پس بیا داخل ی چایی بخوریم و بریم منم ک واقعا بش اعتماد داشتم رفتم.دوتا چای اورد وخوردیم و کمی حرف زدیم یدفه دیدم هی نزدیکم میشه ونزدیکتر ومنم وحشت کردم تا.بمن کرد.من حالم خ بد بود کلی گریه کردم و رفتم خونمون وحالمم بد ولی بکسی چیزی نگفتم.بهش پیام دادم بیا منو ببر دکتر منو نابود کردی گف منکاریت نکردم ودیگ گوشیشا خاموش کرد وجوابمو نداد.قضیه رو بمادرم گفتم مادرم شکست داغون شد فرداش رفتیم پزشکی قانونی و تایید شد وهمه کارای پزشک قانونی را انجام دادیم و فقط مونده بود بریم دادگاه ک باید پدرمم قضیه را میشنوید که حتما میرفت واون اقا را میکشت و من مادرمو التماس کردم ک نگه و بیخیال شکایت بشه وخلاصه بخاطر ابروی خانوادم از شکایت گذشتیم و من دوبار خاسم خودمو بکشم مادرم فهمیدو نزاشت از تیرماه هرچی ب اون اقا پیام میدم جواب نمیده التماسش کردم زجه زدم ناله کردم ولی بیفایده بوده از همه جا بلاکم کرده و من ی دختر ناامید وخسته ونابود شدم دختری ک هیچ چیز واسه از دست دادن ندارم فقط ب تنها چیزی ک فکر میکنم خودکشیهاخه وجود من چ ارزشی داره ‌من فقط بخاطر عشق ب این روز افتادم بخاطر دوست داشتن.دیگ از همه مردا متنفرم فک میکنم همشون پستن .ادما منو نابود کردن.ازتون خاهش میکنم کمکم کنید خیلی داغونم هیچ امیدی ندارم


سلام خدمت دوستان عزیز.

اول یکم از خودم بگم واستون.من غزل فرزند سوم خانواده دختر ارام وبسیار خجالتی و برون گرا هستم.من دختر جوانی هستم که تا قبل از ورود ب دانشگاه با جنس مخالف در ارتباط نبودم(از جنس مخالف میترسیدم بخاطر اینکه در سن ۷ سالگی من مورد ازار واذیت جنسی قرار گرفتم) ،تا اینکه رفتم دانشگاه و ترم دوم عاشق یکی از هنکلاسیهام شدم ولی بخاطر خجالتی بودنم و اینکه تا اونموقع با هیچ پسری دوست نبودم خیلی واسم سخت بودم روزا میگذشت تا رسیدم ترم ۴واون اقا را دیدم که هرروز با یه دختر خانمه و منم حالم یدفع بد شد وخلاصه دوهفته بیمارستان بستری شدم و دکتر کلی داروی ارامبخش واسم تجویز کرد ومرخص شدم وروزا میگذشت و من با اون اقا در حد سلام خداحافظ حرف میزدم و رفتار اون اقام بامن بد نبود تا روزی ک دلمو زدم بدریا وبهش گفتم دوسش دارم و ایکاش نمیگفتم چون واقعا دیگ نگامم نکرد و با دوست دختراش ازارم میداد و حالم بدتر شد وخلاصه دانشگاهمونم تموم شد و من تبدیل شده بودم ب ی ادم مرده.چن سالی گذشت ومن خبر ازدواجش را شنیدم و واقعا نابود شدم .تا تونسم خودمو پیدا کنم دوسالی طول کشید وکلی پیش مشاور وروانشناس رفتم تا حالم بهتر شد و من دیگ به هیچ کس اعتمادی نداشتم هیچ کس.بعد از چن وقت با یه اقایی اشنا شدم پسر خیلی باشخصیتی بود ومن ب اون اقا گفتم بمن نزدیک نشو من اعتقادی ب دوست داشتن ندارم .خلاصش کنم،اون اقا هرروز وهر ساعت از عشق و دوست داشتن وزیباییهاش واسم گفت اینقدر قشنگ حرف میزد که من واقعا میگفتم مگ ادم ب این خوبی هم وجود داره منو ب زندگی امیدوار کرد زندم کرد شادم کرد،بهش گفتم اگ واقعا منو همیشه خوشحال میکنی من عشقتو قبول میکنم واونم قول داد وخلاصه بهترین روزهای زندگیم شرو شد باخودم گفتم ک اینهمه سختی کشیدم خدا خاسه اینو بهم بده وهرروز خدا رو شکر میکردم.

عاشقش شدم و دوسش داشتم قرار نامزدیو را گذاشتیم و من خیلی خوشحال بودم یروز اومد دنبالم تیرماه ۹۷ و گف بریم بیرون مادرمم گف برو.رفتیم ی دوری زدیم ورفتیم دم خونش رف داخل گف کار دارم و زود میام منم منتظر نشستم بعد از ده دقیقه اومد وبهم گف بیا داخل من یکم نگاش کردم بعد اون گف ینی بمن اعتماد نداری بعد از اینهمه مدت و ناراحت شد.منم گفتم اعتماد دارم گف پس بیا داخل ی چایی بخوریم و بریم منم ک واقعا بش اعتماد داشتم رفتم.دوتا چای اورد وخوردیم و کمی حرف زدیم یدفه دیدم هی نزدیکم میشه ونزدیکتر ومنم وحشت کردم تا.بمن کرد.من حالم خ بد بود کلی گریه کردم و رفتم خونمون وحالمم بد ولی بکسی چیزی نگفتم.بهش پیام دادم بیا منو ببر دکتر منو نابود کردی گف منکاریت نکردم ودیگ گوشیشا خاموش کرد وجوابمو نداد.قضیه رو بمادرم گفتم مادرم شکست داغون شد فرداش رفتیم پزشکی قانونی و تایید شد وهمه کارای پزشک قانونی را انجام دادیم و فقط مونده بود بریم دادگاه ک باید پدرمم قضیه را میشنوید که حتما میرفت واون اقا را میکشت و من مادرمو التماس کردم ک نگه و بیخیال شکایت بشه وخلاصه بخاطر ابروی خانوادم از شکایت گذشتیم و من دوبار خاسم خودمو بکشم مادرم فهمیدو نزاشت از تیرماه هرچی ب اون اقا پیام میدم جواب نمیده التماسش کردم زجه زدم ناله کردم ولی بیفایده بوده از همه جا بلاکم کرده و من ی دختر ناامید وخسته ونابود شدم دختری ک هیچ چیز واسه از دست دادن ندارم فقط ب تنها چیزی ک فکر میکنم خودکشیهاخه وجود من چ ارزشی داره ‌من فقط بخاطر عشق ب این روز افتادم بخاطر دوست داشتن.دیگ از همه مردا متنفرم فک میکنم همشون پستن .ادما منو نابود کردن.ازتون خاهش میکنم کمکم کنید خیلی داغونم هیچ امیدی ندارم


این متن دومین مطلب آزمایشی من است که به زودی آن را حذف خواهم کرد.

زکات علم، نشر آن است. هر

وبلاگ می تواند پایگاهی برای نشر علم و دانش باشد. بهره برداری علمی از وبلاگ ها نقش بسزایی در تولید محتوای مفید فارسی در اینترنت خواهد داشت. انتشار جزوات و متون درسی، یافته های تحقیقی و مقالات علمی از جمله کاربردهای علمی قابل تصور برای ,بلاگ ها است.

همچنین

وبلاگ نویسی یکی از موثرترین شیوه های نوین اطلاع رسانی است و در جهان کم نیستند وبلاگ هایی که با رسانه های رسمی خبری رقابت می کنند. در بعد کسب و کار نیز، روز به روز بر تعداد شرکت هایی که اطلاع رسانی محصولات، خدمات و رویدادهای خود را از طریق

بلاگ انجام می دهند افزوده می شود.


این متن اولین مطلب آزمایشی من است که به زودی آن را حذف خواهم کرد.

مرد خردمند هنر پیشه را، عمر دو بایست در این روزگار، تا به یکی تجربه اندوختن، با دگری تجربه بردن به کار!

اگر همه ما تجربیات مفید خود را در اختیار دیگران قرار دهیم همه خواهند توانست با انتخاب ها و تصمیم های درست تر، استفاده بهتری از وقت و عمر خود داشته باشند.

همچنین گاهی هدف از نوشتن ترویج نظرات و دیدگاه های شخصی نویسنده یا ابراز احساسات و عواطف اوست. برخی هم انتشار نظرات خود را فرصتی برای نقد و ارزیابی آن می دانند. البته بدیهی است کسانی که دیدگاه های خود را در قالب هنر بیان می کنند، تاثیر بیشتری بر محیط پیرامون خود می گذارند.


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها